انگار دست سرنوشت برای این خانواده زیبا نمینوشت و خوابهای بدی برایشان دیده بود. سارا در این سالها تمام تلاش خود را کرده بود که سوفیا همان دختر شاد و شیطون بماند؛ اما انگار زیاد هم موفق نبود، چون سوفیا بسیار منزوی و غمگین شده بود. سارا ترس سوفیا از پدرش را به خوبی حس میکرد و سوفیا هنگام دعواهای پدر و مادرش ساعتها گریه میکرد و از ترس میلرزید، البته سوفیا امروز، برخلاف همیشه لبخندهای دلربایی به یاد خاطراتش در روستا میزد و بعد از مدتها خوشحال بود
سرعت ماشین لحظه به لحظه شدت مییافت و حال محمد بدتر میشد. سارا علاوه بر نگرانی همیشگیاش ذرهذره ترس نیز در وجودش شعلهور میشد نگرانی و ترسش بیشتر برای دخترک زیبا و کوچکش بود. محمد ناشیانه و با سرعت بالا، پیچها را دور میزد و گاهی از لاین جاده خارج میشد. سارا نگاهی به محمد کرد، محمد اصلاً در حال خودش نبود و سارا علت تغییر حال همسرش را فقط در مواد خلاصه میکرد
محمد وقتی متوجه نگاه ترسیدهی سارا شد، با صدای خمار و کشیده شروع به صحبت کرد
هه! سارا چیه؟ ترسیدی؟! میخوایی بری؟
با صدای بلند خندید و ادامه داد
عمراً بذارم. چه فکری کردی با خودت؟! نکنه باز کتک میخوای؟
او همیشه برای آرام کردن خودش سارا را آزار میداد. خودش هم راضی به بیرحمی نبود؛ اما....
خندههای بلند محمد در فریاد عصبی سارا گم شد
آروم برو. بچه تو ماشینه، نمیفهمی؟
محمد هیچ توجهی به سوفیا که قبلها دردانهاش بود، نداشت. سوفیا از فریاد و بگومگوی پدر و مادرش از ترس لرزید و حال خوبش را از یاد برد، عروسکش را رها کرد و گوشهی ماشین، کنار پنجره جمع شد به در تکیه داد و پاهایش را با یک دست در آغوش گرفت و با دست دیگرش دستگیره خراب در ماشین را فشرد. از تشویش و اضطراب اشکهایش مثل سیل روانه شد
تکانهای ماشین در جادهی دوطرفه اما خلوت بیشتر میشد و گریهی سوفیا و خندههای محمد بلندتر
چشمان سارا دیگر تحمل اشکهایش را نداشت و آشوبی در دلش به پا بود. صدای گریه سوفیا سوهانی بر روح خسته اش شده بود. سارا قصد داشت به این ناآرامی خاتمه دهد و ماشین را متوقف کند، برای همین با دست چپش فرمان ماشین را گرفت و به سمت راست چرخاند. محمد هم که قصد سارا را فهمید، فرمان را بر خلاف جهت سارا میچرخاند و انگار در حال بازی بود
تعادل ماشین برهم خورد و همه آنها همراه با ماشین به سمت راست و چپ حرکت میکردند. سوفیا از ترس جیغ میکشید و سارا با صدای خشدار از گریهاش فریاد زد
د لعنتی میگم بزن کنار! چرا نمیفهمی؟ تو حالت خوش نیست. چرا به حرفم گوش نمیدی؟ میخوای به کشتمون بدی؟
محمد نیم نگاهی به سارا کرد و با صدای بلند خندید و با همان لحن کشدارش گفت
چشم! همین الان
محمد منتظر حرفی از سوی سارا نماند و ناگهانی با سرعت فرمان ماشین را به سمت راست پیچاند که سارا و سوفیا جیغ بلندی کشیدند و ترسشان بیشتر شد. انگار محمد در دنیایی دیگر سیر میکرد
با بیرحمی پایش را روی گاز ماشین فشار داد. ماشین تکان های مهیبی خورد. سارا صدایی از عقب ماشین شنید و فوری سرش را به سمت صدا چرخاند. نگرانیاش برای سوفیا به اوج خودش رسیده بود؛ مهر مادریاش تا لحظهی مرگش خاتمه نداشت. با تعجب و نگرانی نگاه خیسش را به در باز شده ماشین و جای خالی سوفیا دوخت. یعنی دخترکش از ماشین به بیرون پرت شده بود؟
قلبش بیرحمانه به سینهاش میکوبید. افکارش آزارش میداد. در همان آشوب با چشمانش دنبال ردی از سوفیای مظلومش میگشت. وقتی از یافتن سوفیا ناامید شد. چشمانش را بست و جیغ بلندی کشید. محمد در توهماتش انگار در حال بازی خیالی بود و قصد ترمز کردن نداشت. ناگهان با ضربهای مهلک به کوه سخت و سنگی کنارهی جاده اصابت کردند
دور از انتظار نبود که با ضرب به شیشه جلو برخورد کردند و چشمانشان برای همیشه بسته شد، البته به جز سوفیا که دست اجل دستش را نگرفت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
رمان هیاهو _ مقدمه + پارت اول ◄
برا دهه ی شصتیها
جنگ یه رکن اصلی تو زندگیشون بود
بصورت واقعی لمسش نکردن
اما تا الی الابد تو ذهنشون حک شد
برا منی که لبه ی دهه ی شصت و دهه ی پنجاه بودم
جنگ واقعی تر بود.چون متولد سال 1360هستم
^^^^^*^^^^^
خلاصه
اول ابتدایی که رفتیم گاهی صدای آژیر خطر میومد و ما رو مث گله ی گوسفند هل میدادن تو پناهگاهایی که تو مدارس اون زمان ساخته بودن
بعدشم اژیر زرد و سفید و دوباره زندگی گل و بلبل میشد
حالا بگذریم از وقتایی که صدای ضدهوایی و انفجار بمب همه ی ترس رو تو وجودمون هویدا میکرد
^^^^^*^^^^^
سال 67 بود و اخرای جنگ
صدام نامرد با موشک به جنگ شهرها اومده بود
خونه ی ما تو شیراز تو محله ی ابیوردی بود و بالای کوه
بالای خونه ی ما دانشگاه شیراز واقع شده بود..یه توپ ضدهوایی هم اونجا گذاشته بودن برا دفاع از شهر مقابل حمله ی هوایی و موشکی
القصه
همون زمونا تازه داشتن محله ی ما رو گاز کشی میکردن
با این کمپرستورهای بادی دیزلی افتاده بودن بجون کوچه ها
صبح تا شب صدای ترتر این کنده کاریها بلند بود
همون روزا حملات هوایی هم به اوج خودش رسیده بود
اکثرا هم ظهرها و شبا اتفاق می افتاد
یروز ظهر یه صدایی از اسمون بلند شد
نگو حمله ی موشکی شده بود..پدافند هوایی
ما موشک عراقی رو تو هوا زده بود
از اسمون اهن پاره رو زمین میبارید
چند لحظه بعد نیروهای کمیته اومدن و تیکه پاره های موشک رو از ملت میگرفتن
این وضع مقارن شده بود با عملیات لوله کشی گاز محله ی ما
دو روز بعد دوباره همون اوضاع تکرار شد
این دفعه موشک صدام به کوه میخوره و یه صدای خرکی بلند میشه
^^^^^*^^^^^
چند روز بعد این کارگرای لوله کش مشغول کار بودن
ظهر شد و برا ناهار دست کشیدن
وسط همین گیر و دار این مرد همسایه ما میره حموم
حموم اینا هم تو حیاط بوده
پشت دیوار اینها هم یه چندتا کارگر با کمپرستور و پیکور بادی مشغول استراحت بودن و زیر سایه ی دیوار و اون موتور باد دیزلی خوابیده بودن
یهو یکی از این کارگرا تو خواب پاش میخوره به شیلنگ باد پیکور و پیکور رو که گذاشته بودن رو بدنه ی موتور دیزل جابجا میشه
یهو فعال میشه و شروع میکنه به چکش زدن به. کاور فلزی موتور دیزل
حالا کنار کوه باشی و صدا هم بپیچه و تو حموم هم باشی و توهم حمله ی هوایی هم بزنی
اقا همسایه ها که میریزن بیرون از ترس
این وسط یکی هم میگه حمله ی موشکی شده که
صدای ضد هوایی بلند شد
(صدای پیکور رو با صدای توپ ضدهوایی روی کوه عوضی گرفته بودن)
یه چند نفر هم از کله داد میزدن
اهای ملت
از خونه هاتون بیاید بیرون تا موشک نخوره تو سرتون
این مرد همسایه ی ما هم تو حموم
این صداها رو میشنیده
یه لحظه از صدمتر بالاتر اون کارگرا که بیدار شده بودن
شروع میکنن پیکور زدن
مرد همسایه دیگه واقعا میترسه که وای..ضدهوایی شروع کرد..الانه که موشک بخوره وسط حموم..
عاقا لخت و عور از حموم میپره بیرون و میاد تو کوچه شروع میکنه به دویدن سمت کوه
باقیشو دیگه خودتون تصور کنین
خنده ی ملت همیشه در صحنه
^^^^^*^^^^^
اون بنده خدا چندروز بعد بعلت متلکهای اهالی از اونجا اسباب کشی کردن
اما هنوز بعد سی و یک سال
یادم که میاد از خنده روده بر میشم که چیا به سر ماها اومد تو اون دهه ی شصت کوفتی
*@@*******@@*
دهه شصتیا ◄